سر شب به نورا گفتم که ما فردا دیگه میریم از اینجا. گفتم تو فردا صبح که بیدار میشی دیگه ما نیستیم. سرش رو تو بغلم پنهون کرد و یه دفعه زد زیر گریه. یه لحظه واقعا موندم. بغلش کردم. اشکاش رو پاک کردم و گفتم چرا گریه میکنی نور؟ با گریه گفت که آخه دلم براتون تنگ میشه. یه لحظه واقعا نفسم برید. از سر شب خیلی خودم رو نگه داشتم که نزنم زیر گریه ولی منم همینطور نور...منم همینطور....
.
برگردم خونه هر وقت این صحنه یادم بیفته بازم بغض میکنم. مثل یه غروب دلگیر پاییزی که آدم همهش دلش میگیره.
|ای نور هر دو دیده|
قاطی پاطی...برچسب : نویسنده : 20tanista بازدید : 70