عمهم مرد. همین امروز ظهر. و من دیشب رو یادمه که داشت نفسهاش کوتاه و بریده میشد. اون رنگ زرد و پریده که هر لحظه بیفروغتر میشد. اکسیژن و نفسهای مصنوعی. صدای گریههای دخترش و اون یکی عمهم. قیافه سرخ بابام. و باز نفسهای بریده. قفسه سینهای که هی بالا و پایین میشد. بدنی که تحلیل میرفت...و من نمیدونم چرا آخرین لحظات یک آدم آنقدر عمیق باید توی ذهن من جا گرفته باشه.....
|رنج زیادی کشید توی پنج ماه آخر مربضیش|
قاطی پاطی...برچسب : نویسنده : 20tanista بازدید : 75