58

ساخت وبلاگ

امکانات وب

شب عجیبیه.

بوی مرگ میده. مرگ جوونی اتفاق افتاده که دو سه بار شاید دیده باشمش. اما اینا که مهم نیست. مهم اون حسیه که من از این اتفاق گرفتم. انگار منو عجیب پرت کرده به همون شبی که شهرام تو بیمارستان بود. انگار می‌دونستم که فردا اتفاق می‌افته. انگار دلهره امونم رو بریده بود. فکر آرزو، فکر ایلیا...و مهم‌تر از همه جون عزیز خودش. انگار برگشتم به همون صبحی که گوشی از دست مامان افتاد. آرزو چیغ کشید و من...

من حتی اون لحظه هم نتونستم واکنش نشون بدم. فقط می‌دونستم باید آرزو رو بگیرم که نکوبه به سروصورتش. باید ایلیا رو دور می‌کردم. و فکرم، ذهنم سمت تن سرد شده‌ی شهرام بود. یعنی نبود دیگه ؟ یعنی نیست؟ داره دو سال میشه و بعضی‌وقت‌ها حواسم پرت میشه و می‌خوام از آرزو بپرسم که شهرام چرا دیر کرده و نمیاد.....

|هذیانِ بغض|

قاطی پاطی...
ما را در سایت قاطی پاطی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 20tanista بازدید : 66 تاريخ : سه شنبه 5 ارديبهشت 1402 ساعت: 18:35